۱۴۰۰۴۸-۱۴۰۰۴۹

مغزم دیگر یاری نمیکند، چه بلایی سرم آمد؟ نمیدانم.

تنها بودم؟ یا کسی کنارم بود؟ 

زلزله بود یا طوفان؟

هوا تاریک بود یا روشن؟

چیزی یادم نمی‌آید. هر ثانیه اش که میگذشت فراموشش میکردم. 

من کجا بودم؟ چرا آنجا بودم؟ آن کاغذها چه بود؟ چرا آنقدر زیاد بود؟ از تکرار مکرر اسمم کلافه شده بودم، از تک تک امضاهایی که سر هر سطر میزدم، از تاریخ آن دو روز لعنتی. 

من افسرده بودم و آنها این را خوب میدانستند، من استرس داشتم و آنها این را خوب میدیدند، اما مگر برایشان اهمیتی داشت؟ مرا بهم ریختند. مرا متلاشی کردند و به خیال خودشان با یک‌ معذرت‌خواهی همه چیز را جبران کردند.

ولی فراموش خواهم کرد، نه به خاطر عذرخواهیشان، به خاطر اینکه مغزم یاری نمیکند…

خسته ام. خیلی خسته…

زمستان

دقیق نمیدانم کجا بود، اصلا تو یادت می‌آید کِی بود؟

یکدیگر را کجا دیدیم؟ قلبمان کجا شروع به تپیدن کرد؟ تو زیرلب چیزی زمزمه میکردی و این بهترین صدایی بود که شنیده‌بودم، اسمم را صدا زدی، احساس کردم باید قلبم بایستد، نفسم بند آید و چشمانم به سیاهی رود، اما نه! تو لبخندی زدی و شروع کردی به سوت زدن، نگاهم کردی، تاریک بود اما چشمانت برق داشت، تو تنها کسی بودی که چشمانت میخندید، تو تنها کسی بودی که صدایت بر گونه‌هایم بوسه میزد، دستم را به سمتت دراز کردم، دورتر شدی، نزدیکتر شدم، دورتر و دورتر شدی. لعنت به آستیکمات، تارتر شدی و برای دیدنت چشمانم را تنگ‌تر کردم. برق چشمانت را دیدم، سرت را محکم با دستانت فشار میدادی، صدای سوتت قطع شده بود، سرت را محکم بغل کرده بودی و فشار میدادی، دورتر و دورتر شدی، در خود فرو رفتی، گمت کردم، دیگر نه صدای سوتی بود نه برق چشمی، دیگر کسی نگاهم نمیکرد. همه جا تاریک بود، اتاق بزرگتر و بزرگتر میشد، دیوارها بلندتر میشدند، هوا سردتر میشد، من کوچکتر و کوچکتر میشدم، ترسیدم از سکوت، سوت زدم، یکی نگاهم کرد، به او لبخند زدم، نگاهم کرد و دستش را به سمتم دراز کرد و دنیا روی سرم سنگینی کرد، سرم را محکم با دستانم فشار دادم، نفسم بند آمد و صدای سوتم قطع شد، سرم را بیشتر فشار دادم، نزدیک‌ شد، من اما دورتر شدم، نزدیکتر که شد دورتر و دورتر شدم و در خود فرو رفتم. گم شدم... تمام شدم.

پاییز

روزهایم خیلی عجیب میگذرند، به قدری طولانی که کلافه‌ام میکنند و به قدری کوتاه که هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم،

زندگی‌ام دیگر دست خودم نیست، اینجا کجاست؟ من کیستم ؟ روی صحنه در نقش چه کسی ماتم گرفته‌ام؟ 

دیگر خورشیدی طلوع نمیکند، دیگر آفتاب ازپنجره‌ی خانه‌ام نگاهم نمیکند.

قطره‌های باران، دیگر آن شادابی و طراوت رو هدیه نمیدهند، این پاییز لعنتی مگر سه ماه نبود، چرا تمامی ندارد؟

روزهای خاکستری به قدری طولانی شده‌اند که گویی صبح تا شبش را هفته ها پر کرده اند.

من در این پاییزهای بی‌رنگِ پرغرض سالها پیرتر میشوم، خسته‌تر و درمانده‌تر میشوم

فقط یک رنگیک رنگ کافیست تا این خاکستریِ بدعنق را در خود فرو بلعد… 

به گمانم باید برای رسیدن اولین دانه‌ی برف به انتظار نشینم، وگرنه این پاییز، تمامی نخواهد داشت.

خاطرات روزهای زندان - ۲

وارد سلول شد، نه به اسم که به شماره ی زندانی صدایش کرد، گلویش را از پشت دریچه فشرد و تفی روی صورتش انداخت،

دریچه بسته شد و صدای قدم هایش گوشنوازتر شد.

نگاهش کردم، با لبخندی پشت دستش را روی صورتش کشید و نشست، مات و مبهوت نگاهش کردم، امیدش بهر چه بود؟ لبخندش، تبلور کدامین احساسش بود؟

نگاهم در نگاهش گره خورد و امیدش تنم را لرزاند. با خنده ای شیدایی دور خودش چرخید و چرخید، خسته شد لابد، شاید هم سرگیجه گرفت، نمیدانم! دستش را به دیوار تکیه داد و دقایقی غرق در دیوار، سکوت کرد. بغضش را دیدم، گلویش ورم کرده بود انگار. 

به سقف خیره شد و چشمانش را بست. برای من هم همین بغض کافی بود، زدم زیر گریه، چشمانش را باز کرد مات و مبهوت نگاهم کرد؟ این ناامیدی بهر چه بود؟ گریه ام تبلور کدامین احساسم بود؟ نگاهش در نگاهم گره خورد و ناامیدی ام تنش را لرزاند. 

خاطرات روزهای زندان

من آمده بودم که گوش باشم برایش، گفته بود کسی او را نمی شنود، من آمده بودم چشم باشم برایش، گله میکرد که کسی نمی بیندش، من فقط چشم و گوش بودم، طنابی برداشت و دستهایم را از پشت بست، پاهایم را با امتداد همان طناب به هم گره زد. چشم و گوش برایش کافی نبود انگار... روزها و ماه ها نشستم، بی آنکه جمله ای بسازم، بی آنکه لب هایم تکانی بخورد.

نمی شناختمش، جلاد بود یا زندان‌بان، زیاد نمیدانم. هرروز می آمد و گره ها را سفت تر میکرد، تقلا دیگر فایده ای نداشت، هرچه بیشتر تکان میخوردم بیشتر زجر میکشیدم، مچ پا و دست هایم غرق در خون شد، نگاهم کرد، طناب ها را باز کرد، نگاهش کردم، چند سال گذشته بود نمیدانم، من اما دوباره روی آن چارپایه ی چوبی کهنه به انتظار بستنِ دوباره ی طناب ها نشستم و نگاهش کردم، یادم نمی آمد چطور میشود راه رفت، فراموش کرده بودم چگونه میشود زندگی کرد، در را باز کرد و رفت، ماه ها گذشت و  با طنابی که این همه سال بیشتر از هرچیزی وابسته اش شده بودم نیامد، من اما ناامید نشدم، منتظر حمله ی بعدیش بودم، خبری نشد، کسی نیامد، طنابی به پاهایم گره نخورد، دری قفل نشد، آرام و بی سرو صدا به بیرون سلول نگاه کردم، همه ی درها باز بود و خبری از زندان بان نبود، درها را به هم کوبیدم، صندلی هارا به دیوار کوبیدم، کسی مرا نشنید، کسی مرا ندید، هوا داشت تاریک میشد و من شروع به دویدن کردم، دویدم و فریاد کشیدم بلکه کسی گوش و چشمم شود.